نویسه جدید وبلاگ

لحظه ها... 11:21 AM دوشنبه، 20 خرداد هزار و سیصد و هشتاد و هفت
 

«گر با غم دوریت نسازم چه کنم ...

با یاد تو گر عشق نبازم چه کنم ...»

چون در نظرم تو یی  فقط مایه ناز

گر من به تو ای دوست ننازم چه کنم ؟

«نازا» به دو صد مذهب دل می سوزم ...

افروختی ام در تب و تابم چه کنم

مستم کن و زنجیر زپایم بگشا

دیوانه زنجیر به پایم چه کنم

ای دلبر خوش خط وخیالم نازا...

درلحظه دوری ت چه دانم چه کنم!


دوری ت... 11:14 AM دوشنبه، 20 خرداد هزار و سیصد و هشتاد و هفت
 

گفتا که چه قدر بی اساسی -سستی -!

زنجیر میان هر دوپایت بستی؟

گفتم:که اگر نبودمت دلنگران

 بگذاشتمت به هردو پا می جستی!

گفتا که زدوریم شدی دل نگران؟

آخر تو به من دخیلی -چیزی - بستی ؟!

گفتم : که رسد به پای تو می بندم؛

زنجیر به پا بودم و آن بشکستی!

گفتا چه کنم ؛تو عاشقی ؛من نگران!

آیا همانطور که گویی هستی ؟

گفتم : نه منم که عاشقی می جویم !

آن گونه که دم زنی خود هستی ؟!

تقدیم به معصوم ترین نگاه زندگی م ....


سر کلافه هایت 8:09 PM پنجشنبه، 9 خرداد هزار و سیصد و هشتاد و هفت
 

وهمین کافی ست

که به انگشت  نمای ات شوم

وتو خوب می دانی

به این وصله ها نمی چسبم

به همین حرف هم

غاطی کلام ات

نشده ام و نمی شود به خودم شعر هایم بگوید :

شاعر می خواهد و کسیکه : اصلا نگاهش کند

حرف کافی نبود و من

لابلای سیاهی خاطره هایم دنبال روزنه ی نام ات

به هر در می زدم سیاه می شدم و

می خندی که حرف دربیاورند چشم هایت ؟

به گوشم که نشنیده

بگیرد به زبانی که دروغ است

افطار می کنی و به غزل می بافی

غریبه ای که وجودش

سر در کلاف می زند به سرت

کلافه می شوی

سنگ دل ....

علف زیر پایم

نبودی شعر بمانی که بافتنی هایت

زیادی کم می آورد

شاپرک دم غروب  ...

(1)

سرخ ...

مثل رنگ های گونه ها تو

سرخ ...

 مثل ریگ چشم های من

 سرخ ...

مثل رنگ آسمان در غروب

سرخ ...

مثل ...

اسم روی قبر من

(2)

وکاش ...

-       شاپرک

-       که با تو آشنا نم شدم ! -

26/12/83

شادگان

عينك هاي ته استكاني  ...

«چرخ ، چرخ ، عباسی ...

خدا منو نندازی ... »

(( جیر ... جیر ... پَرررررر....تتت... !))

واین ،

آخر داستان نبود ،

چرا که همیشه دود

در چشمان « عبود » می رفت ... !

 

« یک رأی برای تو ... »

...

« یک رأی برای من »

...

« یه رأی واسه خاطر خدا ... ! »

 

گریه می کند « عبود» !

چون

همیشه این سوی چشمان « عبود » است

 که « دود » می رود... !

27/12/83

شادگان

کاش «تو» خودم بشود ...

کاش

آنقدر داشتم

که توی این خودکار

واز شاهرگم شعربریزد، بنویسم

روی سفیدی سینه ات :

« من که خدا را دارم ، ولی تو اما

هم خدا، هم درپناه خدا ... »

وباز دوباره برمی گردم می نویسم :

« از شاهرگم شعر بریزد

به شانه های نخل هات

که سَعَف می بارد هرشب

وبوی هور،

که درتراوش غم هام

دایه های علوان «لا لا» بغل می گیرد »

 

خدا می داند و این چند سطر

وتو که هی نَفس نَفس می نویسی :

« علوان ... علوان ... »

خدا را شاهد

که می گیرم به درگَهِ این روح

تا « تو » بشود

ولی انگار دستی در کار است ؛

- « من » ، « خودم » بماند - !

واین دست که تا سَحر

شوره شوره ،شعر در بیاورد ،

شیرین ببارد به دهان شوره زار...

 

آه ... علوان ... !

آخر ، پرنده نگاه دلم

در آسمان چشم هات چه دید

که هوائی ِ غزل های نیِ ستان شد

 

1/7/86

شادگان

کلنگ  ...

کلنگ،

به خاک ،

به ریشه ام می زنی و

بعد می نویسی :  « شهرک »

تا به خیال تو شاید هم

« صنعتی » شوم

که کاف آخرش را دزد

به حیف تلافی فحش هایت

می زند ؛

-       به چاک -

می زنی و

دیگر کسی در روی تو

زبان در نمی آورد که

- « زبانی » در می آوری... !  -

2/1/84

شادگان

منولوگ ...

 

هم جا را خاک رفرا گرفته :

کوچه ها

خانه ها

آدم ها

وحتی سرم !

- خاک بر سرم که خاک بر سرم - !

 

ایده ها را  بجای اینکه دستی بکشند ،

بر سرت  دست می کشند

خاک ... خاک ... خاک ... !

 همه جا را خاک فرا گرفته م

می دانی چرا ؟
چون همواره می خواستم « خاکی » باشم !

- این هم نتیجه ی « خاکی بودن ام » ! -

« خاک بر سرم که خاک بر سرم » !

 

آه ...

خسته شده ام ...

از خودم ،

از مردم ام ،

از ایده های بی خودی

از جاده های خاکی

از سایه ها ئی که همواره برسرم دست می کشند

-       از خاک - !

« آخر تا کی خاک ، خواب و خوراکمان باشد ؟! »

 

می خواهم داد بزنم ،

می خواهم خودم را بترکانم

؛ شاید ذهن های خاکی تان را به لرزه در آورم ،

تا شاید از قالب دست نخورده ی خاکی شان ، در بیایند...!

 

همفف...!

بیچاره ها ...

به حال وروز من می خندید؟!

-       گریه می کنم به حال و روز شما !

« خاک برسرمان  - خاک به سرها- ...! »

16/12/83

شادگان







گزارش تخلف
بعدی